خدا داشت توی اتاقش تلویزیون نگاه میکرد. از همین بازیها بود که این صد سال آخر مد شده، چی بهش میگفتند؟ آهان فوتبال! یک تیم راهراه آبی و مشکی پوشیده بود و آن یکی تیم صورتی. من نمیدانم این فوتبال چه کوفتی است که اینجا هم همه تازگی کشتهمردهاش شدهاند. هفتهی پیش سر بازی رئال برزخ و دیپورتیو غاشیه یک بزن بزنی شد که نگو.
خواستم جلوی تلویزیون را تی بکشم که صدای خدا در آمد: «بابا یک دقیقه داریم فوتبال نگاه میکنیمها، نمیشود بگذاری واسهی بعد؟» آمدم کنار و گفتم: «چی است آخر این؟ تازه تو که همه نتیجهها را میدانی ...» حرفم را قطع کرد و گفت: «راست میگویی! کاش خدا نبودم صغرا. خیلی بد است که همه چیز را میدانم، خیلی هیجانش کمتر است. مثلاً نگاه کن، الان وییرا میدهد استانکویچ، آن هم بازی را عوض میکند جناح راست به زلاتان که توپ زلاتان هم میرود توی اوت.»
من که این بازیکنها را نمیشناسم، اما انگار همانطور شد که او گفت. پرسیدم: «حالا این بازی چند چند میشود؟ آن خاکستر سیگارت را هم نریز روی زمین. دیگر بزرگ شدهای!» خدا تکانی به خودش داد و سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد: «هنوز تصمیمم را نگرفتهام، اما فکر کنم کاری کنم آخر سر این آبی سیاهها دو، یک ببرند. البته امروز بدم نمیآید این ماتراتزی یک گل به خودی هم بزند، خیلی کیف میدهد.»
برقی از شیطنت در چشمان خدا درخشید. با خودم گفتم: «ٰمثل بچهها میماند.» بعد بلند گفتم: «نمیشود یک کاری کنی این صوررتیها ببرند؟ لباسشان خوشگلتر است.» از روی میز یک برگه برداشت و به دقت نگاه کرد: «نه، این هفته را شرمنده هستم. دیروز رم برده و اگر الان پالرمو ببرد، اختلاف امتیار رم و اینتر خیلی کم میشود.» بعد یک برگهی دیگر به من داد که رویش اسم یک سری تیم نوشته شده بود: «اینها بازیهای چهارشنبه است. بیا هر نتیجهای میخواهی برای تیمها بنویس، قول میدهم همانجوری که تو میگویی شود.»
بالای صفحه سمت راست نوشته شده بود میلان و کمی جلوتر نوشته شده بود سامپدوریا. گفتم: «میلان 27 به 14 سامپدوریا را ببرد، چهطور است؟» حرفم تمام نشده بود که خدا خندهی بلندی سر داد و گفت: «قربانت بروم صغرا جان. تو همان تیات را بکش. فوتبال را بیخیال!»
۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سهشنبه
وقتی خداوند فوتبال تماشا میکند!
اشتراک در:
پستها (Atom)