۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

روز اول

و خداوند فرمود: «روشنایی بشود.» و روشنایی شد. خدا روشنایی را پسندید و آن را از تاریکی جدا ساخت. او روشنایی را «روز» و تاریکی را «شب» نامید. شب گذشت و صبح شد. این روز اول بود.

البته من که این چیزها یادم نمی‌آید، اما خود خدا می‌گوید اول کار قضیه این شکلی بوده. بدبختی کسی هم آن موقع خلق نشده بوده که ببیند خدا دارد راست می‌گوید یا نه! من که می‌گویم احتمالن یک کمی هم خالی‌بندی چاشنی‌اش کرده این خدا. (پیش خودمان بماند، به‌نظرم یک کمی ناجنس است.) تازه من یک سوالی برایم پیش آمده که آن موقع که هنوز هیچ موجودی خلق نشده بوده، خدا به کی فرموده روشنایی بشود؟ به خودش؟ خب این‌طوری بد است که. آدم یا حالا خدا با خودش حرف بزند؟ مردم چه می‌گویند!

و این‌که مگر همین جناب خدا نمی‌گوید من به همه چیز آگاهم و این حرف ها! خب این اول آمده روشنایی را خلق کرده، بعد دیده، بَه مثل این‌که چیز باحالی است و بعد آن را پسندیده! یعنی قبل از خلق روشنایی نمی‌دانسته چه جوری است؟

حالا از این چیزها بگذریم، روزی که خدا من را سر این کار گذاشت، گفت: «به‌خاطر همین فضولی‌ها و سوال‌های بی‌موقع‌ات هست که تو را نظافتچی می‌کنم. تازه شانس آورده‌ای به جهنم نمی‌فرستم‌ات با این اخلاق‌ات!» و بعد ادامه داد: «روی زمین هم همین‌طور [...] بودی.» (این [...] یک حرف بدی بود که خدا زد و من رو‌ی‌ام نمی‌شود بگویم چه بود.)

البته من روی زمین را درست یادم نمی‌آید که چه‌کار می‌کردم. یک تصاویر محو و مبهمی هی می‌آیند و می‌روند. اما اگر من این‌جوری که خدا می‌گوید، بوده‌ام، خب لابد خود خدا این‌جوری خلق‌ام کرده دیگر! پس حالا چرا از من شاکی است! خلاصه می‌بینید که، تناقضات زیادی وجود دارد که من از آن‌ها سر درنمی‌آورم.

اوه! من دیرم شد! باید بروم. سر سه‌راه حوریانیه انگار یک مقدار عسل سفت شده توی لوله، و راه عبور شیرها بسته شده و کثافتی خورده به بهشت که نگو. من تا خدا نیامده متلک بارم کند، بروم تمیزش کنم.

۱ نظر:

Unknown گفت...

خیلی دوس داشتم
D: