۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

آن‌چه یک خدا باید انجام دهد

امروز داشتم آشپزخانه‌ی خدا را تمیز می‌کردم، دیدم لیست کارهای روزانه‌اش را زده روی یخچال:

1ـ قرص‌های مولتی ویتانیم را بخورم.
2ـ شب برگشتنی سر راه سیب‌زمینی بخرم.
3ـ یک زلزله‌ 6 ریشتری بفرستم به سواحل اندونزی
4ـ پل صراط را یادم باشد بگویم رنگ بزنند.
5ـ فصل پنجم جنگ و صلح را بخوانم.
6ـ پنجاه و سه نفر از گناه‌کاران قدیمی را که دیگر عبرت گرفته‌اند، مورد بخشایش قرار دهم.
7ـ اضافه‌کاری نکیر و منکر را بدهم.
8ـ از این شلوار لی مدل جدیدها یکی بخرم.
9ـ برای میم گل و شکلات بخرم.
10ـ سعی کنم خدای بهتری باشم.

۱۳۸۶ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

وقتی خداوند فوتبال تماشا می‌کند!

خدا داشت توی اتاقش تلویزیون نگاه می‌کرد. از همین بازی‌ها بود که این صد سال آخر مد شده، چی به‌ش می‌گفتند؟ آهان فوتبال! یک تیم راه‌راه آبی و مشکی پوشیده بود و آن یکی تیم صورتی. من نمی‌دانم این فوتبال چه کوفتی است که این‌جا هم همه تازگی کشته‌مرده‌اش شده‌اند‌. هفته‌ی پیش سر بازی رئال برزخ و دیپورتیو غاشیه یک بزن بزنی شد که نگو.

خواستم جلوی تلویزیون را تی بکشم که صدای خدا در آمد: «بابا یک دقیقه داریم فوتبال نگاه می‌کنیم‌ها، نمی‌شود بگذاری واسه‌ی بعد؟» آمدم کنار و گفتم: «چی است آخر این؟ تازه تو که همه نتیجه‌ها را می‌دانی ...» حرفم را قطع کرد و گفت: «راست می‌گویی! کاش خدا نبودم صغرا. خیلی بد است که همه چیز را می‌دانم، خیلی هیجانش کم‌تر است. مثلاً نگاه کن، الان وی‌یرا می‌دهد استانکویچ، آن هم بازی را عوض می‌کند جناح راست به زلاتان که توپ زلاتان هم می‌رود توی اوت.»

من که این بازیکن‌ها را نمی‌شناسم، اما انگار همان‌طور شد که او گفت. پرسیدم: «حالا این بازی چند چند می‌شود؟ آن خاکستر سیگارت را هم نریز روی زمین. دیگر بزرگ شده‌ای!» خدا تکانی به خودش داد و سیگارش را توی جاسیگاری خاموش کرد: «هنوز تصمیمم را نگرفته‌ام، اما فکر کنم کاری کنم آخر سر این آبی سیاه‌ها دو، یک ببرند. البته امروز بدم نمی‌آید این ماتراتزی یک گل به خودی هم بزند، خیلی کیف می‌دهد.»

برقی از شیطنت در چشمان خدا درخشید. با خودم گفتم: «ٰمثل بچه‌ها می‌ماند.» بعد بلند گفتم: «نمی‌شود یک کاری کنی این صوررتی‌ها ببرند؟ لباس‌شان خوشگل‌تر است.» از روی میز یک برگه برداشت و به دقت نگاه کرد: «نه، این هفته را شرمنده هستم. دیروز رم برده و اگر الان پالرمو ببرد، اختلاف امتیار رم و اینتر خیلی کم می‌شود.» بعد یک برگه‌ی دیگر به من داد که رویش اسم یک سری تیم نوشته شده بود: «این‌ها بازی‌های چهارشنبه است. بیا هر نتیجه‌ای می‌خواهی برای تیم‌ها بنویس، قول می‌دهم همان‌جوری که تو می‌گویی شود.»

بالای صفحه سمت راست نوشته شده بود میلان و کمی جلوتر نوشته شده بود سامپدوریا. گفتم: «میلان 27 به 14 سامپدوریا را ببرد، چه‌طور است؟» حرفم تمام نشده بود که خدا خنده‌ی بلندی سر داد و گفت: «قربانت بروم صغرا جان. تو همان تی‌ات را بکش. فوتبال را بی‌خیال!»

۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

نویسنده

ـ این‌جا آن‌طورها هم که می‌گویند اوضاع بد نیست. زندگی خودمان را داریم. صبح به صبح مامور می‌آید مجازات مخصوصی که برای‌مان در نظر گرفته شده اعمال می‌کند! که به آن هم دیگر عادت کرده‌ایم. ماه به ماه هم یک سرکشی کلی داریم که البته مصیبت است چون‌که باید چند ساعت خیلی مودب یک لنگه پا بایستی تا این مردک قاراپز [1]؛ از جلوی‌ات رد شود و حالا شاید یک گیری هم بدهد یا ندهد. به جز این‌ها دیگر کاری با ما ندارند.

بطری‌های شینتروفی [2] که آورده بودم را روی میز گذاشتم. تشکر کرد و گفت: «این‌ها را اگر پیدا کنند، روزی پنج دقیقه بیش‌تر از خایه آویزان‌ام می‌کنند! اما خُب اشکال ندارد، یک جورهایی می‌ارزد! فقط امیدوارم برای تو دردسر نشود.»

ورق و کاغذهای‌اش روی میز پخش و پلا بود. پرسیدم: «چیز تازه‌ای ننوشتی؟» سرش را تکان داد یعنی که چرا، بعد از توی کمد یک بسته‌ی گونی‌پیچ‌شده را درآورد و به من داد: «این رمان آخرم است. برسان‌اش آن‌طرف دست همان کسی که می‌دانی.»

رمان‌های‌اش هنوز توی بهشت قاچاقی دست به دست می‌گشت و طرف‌دار زیاد داشت. آن دنیا نویسنده بود و حالا هم همان کار را می‌کرد. اوایل توی بهشت بود، اما دومین رمان‌اش که چاپ شد، به اتهام زیرسوال‌بردن عدالت پروردگار و سیاه‌نمایی چهره‌ی بهشت برین، به جهنم تبعید شد.

پرسیدم: «موضوع این رمان‌ات چیست؟ اسم‌اش چیست؟» پک عمیقی به پیپ‌اش زد و گفت: «حالا می‌خوانی می‌بینی. رمانی است به اسم "فرو کن، کمی بیش‌تر فرو کن!" درباره‌ی یکی از مقربین پرهیزگار الهی که در آن دنیا سال‌ها تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌ی خودش را سرکوب می‌کرده و حالا که به بهشت آمده از خدا می‌خواهد به عنوان پاداش او را به "خارتاخ" [3] بفرستد تا خشن‌ترین قاراپز آن‌جا صبح به صبح ترتیبش را بدهد!»

بسته را توی کوله‌ام گذاشتم و راه افتادم که بروم. گفتم: «یک کم بیش‌تر مواظب باش. یک‌دفعه دیدی تو را هم انداختند توی همان خارتاخ.» نگاهی کرد و گفت: «آن وقت راه تو هم دورتر می شود. ممنون که همیشه می‌آیی.»

پا‌نویس‌ها:
[1]: مامورین بالارتبه و سخت‌گیر جهنم
[2]: نوعی نوشیدنی قوی الکلی بهشتی
[3]: خوف‌انگیزترین بخش جهنم که گناه‌کاران درجه یک در آن‌جا نگه‌داری می‌شوند.

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

این ابدیت لعنتی

این‌هایی که تازه می‌آیند این‌جا اول حسابی گیج می‌زنند تا اوضاع دست‌شان بیاید. بعد شروع می‌کنند خودشان را خفه‌کردن با کارهایی که دوست‌داشته‌اند. (مثل توریست‌هایی که به یک نقطه‌ی خوش آب و هوا رفته و همه چیز برای‌شان جذاب است.) این مدت برای آدم‌های مختلف متفاوت است، اما بالاخره تمام می‌شود.

بعد که همه چیز تکراری شد، تازه ابدیت مفهوم وحشتناک خود را نشان می‌دهد. زمان هیچ‌وقت تمام نمی‌شود، مرگی در کار نیست ... افسرده‌کننده‌تر از این امکان ندارد.

۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه

اندر مصائب دموکراسی‌

بین خودمان بماند، تازگی‌ها یک عده آمده‌اند سر نافرمانی گذاشته‌اند که چه معنی می‌دهد این‌جا همیشه خدا حاکم باشد و باید انتخابات برگزار شود و این چیزها! پارلمان هم می‌خواهند راه بیندازند انگار.

یک گردهم‌آیی هم هفته‌ی دیگر دارند در مورد کم‌کردن ساعات کار حوری‌ها، قرارگرفتن این حرفه جزو مشاغل سخت و حذف مجازات: "فروکردن چوب سوزان در ماتحت" در جهنم.

۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

نیمه‌شب‌های کافه پارادایس

ـ زنم ولم کرد و رفت! با یکی از این جوجه خوش‌تیپ‌های ایتالیایی بهشت که قبلن توی آن دنیا مدل بوده.

مرد این را گفت، سرش را پایین انداخت و با پشت آستین‌اش، قطره اشک گوشه‌ی چشم راست‌اش را پاک کرد. بعد گفت: «این همه حوری ریخته این‌جا، اما هیچ‌کدام را نمی‌خواهم. سی و سه سال آن دنیا با هم زندگی کردیم، با عشق. باورت نمی‌شود اصلن. تا آن روز آخر که سکته کرد پای‌اش ایستادم. حالا که آمدیم این‌جا این‌جوری! تا دید دوباره جوان شده با این پسرک تریپ عاشقی برداشت.»

گیلاس ودکای نیمه‌پراش را لحظه‌ای نگاه کرد، بعد آن را یک ضرب داد بالا. گفتم: «این‌جور اتفاق‌ها این‌جا زیاد می‌افتد. باید عادت کنی. هفته‌ی پیش یکی را دیدم زن‌اش بین او و دوست‌پسر دوره‌ی جوانی‌اش که در جنگ کشته شده بود، مانده بود. همین است دیگر.»

از جای‌اش بلند شد که از کافه بزند بیرون. دم در که رسید ایستاد و گفت: «بهشت این شکلی را نمی‌خواهم. کاش اقلن آن دنیا حال و حولم را می‌کردم و الان می‌رفتم جهنم!»

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

تفکرات فلسفی خدا هنگام سیگار دودکردن

عصرگاهان دیدم خدا نشسته توی سرسرای بارگاه‌اش و سیگار دود می‌کند. حواسش به من نبود و خاکسترش را همین‌جور می‌ریخت روی زمین. از کنارش که رد شدم دیدم زیر لب می‌گوید:

«بی‌چاره آدم‌ها! فکر می‌کنند تنهایی‌شان را می‌توانند با دیگری پر کنند. غافل از این‌که تنهایی ارث جاودان من به آن‌ها است.»