۱۳۸۶ اسفند ۲, پنجشنبه

نیمه‌شب‌های کافه پارادایس

ـ زنم ولم کرد و رفت! با یکی از این جوجه خوش‌تیپ‌های ایتالیایی بهشت که قبلن توی آن دنیا مدل بوده.

مرد این را گفت، سرش را پایین انداخت و با پشت آستین‌اش، قطره اشک گوشه‌ی چشم راست‌اش را پاک کرد. بعد گفت: «این همه حوری ریخته این‌جا، اما هیچ‌کدام را نمی‌خواهم. سی و سه سال آن دنیا با هم زندگی کردیم، با عشق. باورت نمی‌شود اصلن. تا آن روز آخر که سکته کرد پای‌اش ایستادم. حالا که آمدیم این‌جا این‌جوری! تا دید دوباره جوان شده با این پسرک تریپ عاشقی برداشت.»

گیلاس ودکای نیمه‌پراش را لحظه‌ای نگاه کرد، بعد آن را یک ضرب داد بالا. گفتم: «این‌جور اتفاق‌ها این‌جا زیاد می‌افتد. باید عادت کنی. هفته‌ی پیش یکی را دیدم زن‌اش بین او و دوست‌پسر دوره‌ی جوانی‌اش که در جنگ کشته شده بود، مانده بود. همین است دیگر.»

از جای‌اش بلند شد که از کافه بزند بیرون. دم در که رسید ایستاد و گفت: «بهشت این شکلی را نمی‌خواهم. کاش اقلن آن دنیا حال و حولم را می‌کردم و الان می‌رفتم جهنم!»

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری.