۱۳۸۶ اسفند ۹, پنجشنبه

نویسنده

ـ این‌جا آن‌طورها هم که می‌گویند اوضاع بد نیست. زندگی خودمان را داریم. صبح به صبح مامور می‌آید مجازات مخصوصی که برای‌مان در نظر گرفته شده اعمال می‌کند! که به آن هم دیگر عادت کرده‌ایم. ماه به ماه هم یک سرکشی کلی داریم که البته مصیبت است چون‌که باید چند ساعت خیلی مودب یک لنگه پا بایستی تا این مردک قاراپز [1]؛ از جلوی‌ات رد شود و حالا شاید یک گیری هم بدهد یا ندهد. به جز این‌ها دیگر کاری با ما ندارند.

بطری‌های شینتروفی [2] که آورده بودم را روی میز گذاشتم. تشکر کرد و گفت: «این‌ها را اگر پیدا کنند، روزی پنج دقیقه بیش‌تر از خایه آویزان‌ام می‌کنند! اما خُب اشکال ندارد، یک جورهایی می‌ارزد! فقط امیدوارم برای تو دردسر نشود.»

ورق و کاغذهای‌اش روی میز پخش و پلا بود. پرسیدم: «چیز تازه‌ای ننوشتی؟» سرش را تکان داد یعنی که چرا، بعد از توی کمد یک بسته‌ی گونی‌پیچ‌شده را درآورد و به من داد: «این رمان آخرم است. برسان‌اش آن‌طرف دست همان کسی که می‌دانی.»

رمان‌های‌اش هنوز توی بهشت قاچاقی دست به دست می‌گشت و طرف‌دار زیاد داشت. آن دنیا نویسنده بود و حالا هم همان کار را می‌کرد. اوایل توی بهشت بود، اما دومین رمان‌اش که چاپ شد، به اتهام زیرسوال‌بردن عدالت پروردگار و سیاه‌نمایی چهره‌ی بهشت برین، به جهنم تبعید شد.

پرسیدم: «موضوع این رمان‌ات چیست؟ اسم‌اش چیست؟» پک عمیقی به پیپ‌اش زد و گفت: «حالا می‌خوانی می‌بینی. رمانی است به اسم "فرو کن، کمی بیش‌تر فرو کن!" درباره‌ی یکی از مقربین پرهیزگار الهی که در آن دنیا سال‌ها تمایلات هم‌جنس‌خواهانه‌ی خودش را سرکوب می‌کرده و حالا که به بهشت آمده از خدا می‌خواهد به عنوان پاداش او را به "خارتاخ" [3] بفرستد تا خشن‌ترین قاراپز آن‌جا صبح به صبح ترتیبش را بدهد!»

بسته را توی کوله‌ام گذاشتم و راه افتادم که بروم. گفتم: «یک کم بیش‌تر مواظب باش. یک‌دفعه دیدی تو را هم انداختند توی همان خارتاخ.» نگاهی کرد و گفت: «آن وقت راه تو هم دورتر می شود. ممنون که همیشه می‌آیی.»

پا‌نویس‌ها:
[1]: مامورین بالارتبه و سخت‌گیر جهنم
[2]: نوعی نوشیدنی قوی الکلی بهشتی
[3]: خوف‌انگیزترین بخش جهنم که گناه‌کاران درجه یک در آن‌جا نگه‌داری می‌شوند.

۱ نظر:

الیزه گفت...

عاشششششششششششششششششششقتم, در جریانی؟؟